بنشینید «یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
- نه من یادداشت کردهام، من همیشه به پرستار بچههایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید.
شما دو ماه برای من کار کردید.
- دو ماه و پنج روز
- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کردهام. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که میدانید یکشنبهها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید.
سه تعطیلی . . . «یولیا واسیلی اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد.
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچهها باشید.
دوازده و هفت میشود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصیها ؛ آهان، چهل و یک روبل، درسته؟
چشم چپ «یولیا واسیلی اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانهاش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید.
فنجان قدیمیتر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم.
موارد دیگر:
بخاطر بیمبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بیتوجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا » فرار کند شما میبایست چشمهایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید.
پس پنج تا دیگر کم میکنیم.
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...
« یولیا واسیلی اِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من یادداشت کردهام .
- خیلی خوب شما، شاید .
- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی میماند.
چشمهایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره !
- من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش میلرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سهتا، سهتا، سهتا . . . یکی و یکی..
- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
- به آهستگی گفت: متشکّرم!
- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقهی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.
بخاطر بازی بیرحمانهای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:
در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود...
اثری از آنتوان چخوف
سید محمدحسین بهجت تبریزی
متخلص به شهریار (قبل از آن بهجت) شاعر ایرانی بود
که شعرهایی به زبانهای فارسی و ترکی آذربایجانی دارد.
از شعرهای معروف او میتوان به (علی ای همای رحمت)
و (آمدی جانم به قربانت) به فارسی
و (حیدر بابایه سلام) (به معنی سلام بر حیدر بابا) به ترکی آذربایجانی اشاره کرد.
روز وفات این شاعر در ایران یعنی امروز(روز ملی شعر) نامگذاری شدهاست.
زندگی
شهریار به سال 1285 در روستای خشگناب در بخش قرهچمن آذربایجان ایران در اطراف تبریز متولد شد. پدرش حاج میر آقا خشگنابی نام داشت که در تبریز وکیل بود. پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز در سال ۱۳۰۰ برای ادامهٔ تحصیل از تبریز به تهران رفت و در مدرسهٔ دارالفنون (تا 1303) و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامهٔ تحصیل داد. حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکتری (به علل عشقی و ناراحتی خیال و پیشآمدهای دیگر) ترک تحصیل کرد (زاهدی 1337، ص ۵۹). پس از سفری چهارساله به خراسان برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت و به سال 1315 در بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد. بعدها دانشگاه تبریز وی را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند و عنوان استاد افتخاری دانشکده ادبیات تبریز را نیز به وی اعطا نمود شهریار پس از انقلاب ۱۳۵۷، شعرهایی در مدح نظام جمهوری اسلامی و مسئولین آن، از جمله روح الله خمینی و سید علی خامنهای و نیز اکبر هاشمی رفسنجانی (انتشار پس از مرگ شهریار)سرود.
شهریار در روزهای آخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۱۳۶۷، بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرا در تبریز دفن شد.
شهریار دو دختر به نامهای شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی داشت.
عشق و شعر
گفته میشود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا میشود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم میگیرند که دختر خود را به خواستگار مرفهتر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان میشود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر میرسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان میرود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده است، در بستر میسراید. این شعر بعد ها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد.
شهریار بعد از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی می شود به صورت جدی به شعر روی می آورد و منظومه های زیادی را می سراید. وی اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۰۸ با مقدمه ملکالشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری منتشر کرد. بسیاری از اشعار او به فارسی و ترکی آذری، جز آثار ماندگار این زبانهاست. منظومه حیدربابایه سلام، سروده شده به سال ۱۳۳۳، از مهمترین آثار ادبی ترکی آذری شناخته میشود.
1- دو سه ماه پیش ، یکروز نزدیک ظهر در خیابان پردیس (ملاصدرا) در حال رانندگی بسمت جنوب بودم و طبعاً در اون خیابان باریک ، نمیتونستم سرعت زیادی داشته باشم ! در همون حال ، مردی رو دیدم که از روبرو (درجهت مخالف رانندگی من ) در سواره رو و در فاصله تقریبا دومتری از مسیری که من رانندگی میکردم ، درحال مکالمه با تلفن همراهش ، داره بسمت شمال میاد . وقتی که با همون فاصله حدود دوسه متری از اون رد شدم ، صدای «تق» بلندی شنیدم ، و وقتی با تعجب به آینه بغل نیگا کردم ، مردک رو دیدم که خم شد و از زمین چیزی رو برداشت ! (که از قرار موبایلش بود که به ماشین من کوبیده بود !) ولی شما که با ماشین من بیشتر از دومتر فاصله داشتی ! گفت : ایناها ! نیگا کن ! آینه ت خورد به مچ دستم و داغونم کرد ! (قد و قواره آقاهه کوتاه و در اون حد نبود که مچش به آینه من بخوره !!) همون موقع یکنفر هم از راه رسید و شهادت داد که «آقا راست میگه ! من دیدم شما زدین بهش و رفتین !» خب ! سناریو دیگه تکمیل شده بود ! خلاصه اینکه . . . سراغ درمونگاهی در اون نزدیکی رو گرفت که من آدرس بیمارستانی در ملاصدرا را نشون دادم ، ولی اون گفت که باید تو هم بیای ! وقتی گفتم من برای چی ؟ گفت : خب ! این 70-80 تومن (منظور هزار تومنه) هزینه ش میشه ، من که نمیتونم همشو بدم ! اقلاً 50 تومنشو شما بده ، منم باقی شو میذارم و درمونش میکنم !! دوباره همون داستان و مچ دست بادکرده و همون حرفا . . . ولی این دفعه دیگه من دستشون رو خونده بودم ! چون حساب کردم این یارو هم قد و قواره اش جوری نیست که مچ دستش به آینه ماشین من بخوره ! و آینه من حدود آرنج اون میشه ! وقتی که سراغ درمونگاه رو گرفت ، من داشتم تو ذهن خودم آدرس پاسگاه پلیس رو پیدا میکردم ! و وقتی گفت که هزینه «آتل» و درمان حدود 100 هزارتومان میشه (حتماً نرخ تورم را خیلی بیشتر از حد اعلام شده حساب کرده بود !! ) و از من خواست که یا بدهم و یا ببرمش درمونگاه ، با کمال عصبانیت و با خشونت گفتم : اِ . . . اینجــوریه ؟؟ خیـلی خب ! بشین بیا دنبـال من! اول میبرمتون پیش پلیس ، بعدش میریم درمونگاه !! و راه افتـادم ! ولی وقتی به اولین خروجی ، که بطرف پاسگاه پلیس ملاصدرا – چهارراه شیراز میرفت پیچیدم ، توی آینه دیدم که «آقایـون» ، مستقیم رفتن و زدن به چاک ! گویا از خیر (شایدم شــرّ لو رفتن ) این یه فقره گذشتن و رفتن دنبال طعمه دیگه ای که قضیه براش نا آشناس ! و بقول معروف «عطای مـرا به لقایم بخشیدند !» |
اصغر فرهادی
فرهادی پس از گذراندن دوره لیسانس در رشته تئاتر از دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، مدرک فوق لیسانس خود در همین رشته را از دانشگاه تربیت مدرس دریافت کرد. او فعالیت در سینما را از سال ۱۳۶۵ در انجمن سینمای جوان اصفهان آغاز کرد. نخستین حضور حرفهای او در سینما در فیلم ارتفاع پست ساخته ابراهیم حاتمیکیا در سال ۱۳۸۰ به عنوان فیلمنامهنویس بود.
حاشیهها
بیشتر منتقدین و اهالی سینما مهمترین ساخته های فرهادی را فیلم های درباره الی و جدایی نادر از سیمین میدانند. دربارهٔ الی پیش از آغاز بیست و هفتمین جشنواره فیلم فجر به دلیل بازی گلشیفته فراهانی در آن توسط مقامات وزارت ارشاد از جشنواره کنار گذاشته شد. سرانجام دستور حضور فیلم در جشنواره پس از رایزنیهای نهادهای غیردولتی سینما و برخی داوران جشنواره و در پی درخواست مشاور امور هنری رئیسجمهور وقت به وزیر ارشاد صادر شد. پس از آن هم در حالی که فیلم از وزارت ارشاد پروانهٔ نمایش داشت و در برنامهٔ اکران نوروز قرار داشت، به دلایل نامعلومی از اکران آن جلوگیری شد
البته بعدها اکران گردید
زنبوردار : کسی که همسر بلوند دارد
کاشمری : در آرزوی ازدواج
کاج : نمایندگی انتشارات گاج در دوبی
ژنتیک : ژنی که عامل اصلی تیک زدن در انسان می باشد
هشتگرد : ۵
خورشت بامیه : مسئولیت پختن خورشت بر عهده من است
وایمکس : درنگ چرا؟
خراب : نوعی نوشیدنی حاوی تکه های کوچک خر
شیردان : آنکه شیر خوب را از بد تمیز می دهد
گشتاور: یک سری همسایه نخاله که به هنگام برگزاری مهمانیهای شبانه پلیس را خبر می کنند.
البرز: عربها به « پرز » گویند
چرا عاقل کند کاری: یک ضرب المثل شیرازی.
هردمبیل: جایی که در آن بابت هر چیزی قبض صادر میشود
غیرتی: هر نوع نوشیدنی به جز چای
قرتی : نوعی چای که با قر و حرکات موزون سرو میشود
پنهانی : قلمی که جای جوهر با عسل مینویسد
مختلف : مرگ مغزی
مورچه خوار : خواهر مورچه. فحشی که موریانه ها به هم می دهند
جدول : کسی که نیاکانش علاف باشند را گویند
کره حیوانی : بیچاره ناشنواست
توله سگ : حاصل تقسیم مساحت سگ بر عرض آن
کته ماست : آن گربه مال ماست
کراچی : پس تکلیف ناشنوایان چه میشود ؟
سهپایه : ۳ تا آدم باحال که همیشه پایه هر حرکتی هستند
یک کلاغ چهل کلاغ : نبردی ناجوانمردانه بین کلاغها
وانت : اینترنت آزاد و بدون فیلتر
اسلواکی : نرم و خرامان گام برداشتن
نیکوتین : نوجوانی خوش سیرت
نلسون ماندلا:نلسون اون وسط گیر کرده
تهرانی: تیکه های هلوی باقیمانده ته آبمیوه
این خانم را می شناســـید؟
.
واقعا نمی شناسید؟.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا شناختیـــد؟
تصویر اول مربوط به سال 2003
تصویر دوم مربوط به سال 1983 است.
بدن انسان روشهای جالب و جذابی را برای فرستادن علائم هشدار دهنده دارد که این علائم در واقع اسراری را از درون بدن فاش میسازند. به عنوان مثال آیا میدانید که خندیدن پس از خوردن هر وعده غذایی چه تاثیری روی بدن دارد؟ یا اینکه آیا میدانید سفید شدن زود هنگام موها نشانه چه فرآیندی در بدنتان است. |
این عکس حرم قدیمی امام حسین است
یاامام حسین ادرکنی ادرکنی ادرکنی
اربعین حسینی بر عاشقان انحضرت تسلیت
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. |
4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
50 ساله که شدم ... !
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !
اما افسوس که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......
داستان کوتاه کوتاه از دو مرد در بیمارستانی رو به بهشت
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ... |
آقای سکسکه عمل کرده، میره سر کار و میاد و زندگیشو میکنه!
آلیس شوهر کرده، دو تا بچه داره و یه زندگی حقیر توی یه آپارتمان ۵٠ متری ساده.
آنشرلی آرایشگر معروفی شده و توی جردن و چند تا محلهی بالای شهر شعبه زده و حسابی جیب مردم رو خالی میکنه به اسم گریم و رنگ موهای عالی …
ایکیوسان کراکی شده و مخش تعطیل تعطیله!
بامزی یه خرس بزرگ شد و شکارش کردن!… شلمان هنوز هم خوابه!
پت پستچی بازنشسته شده و الان تو خونهی سالمندان منتظر مرگشه!
بنر رو یادته؟ پوستشو توی خیابون منوچهری ۳۰۰۰۰ تومن فروختن!
بالتازار و زبلخان آلزایمر گرفتن.
دامبو، پلنگ صورتی، پسر شجاع، خانوم کوچولو، گوریل انگوری، شیپورچی، یوگی و دوستاش همه توی یه سیرک بزرگن!
تام سایر حسابی باکلاس شده و موهاشو مدل جوجهتیغی درست میکنه!
تام و جری دو تا دوست صمیمی شدن!
تنتن توی یه روزنامه خبرنگار بود، الان تو یه شرکت تبلیغاتی داره فعالیت میکنه!
جیمبو رو از رده خارج کردن و بعد اجاره دادندش به ایران ایر !!
چوبین خیلی وقته که مادرش رو پیدا کرده و دنبال یه وامه تا ازدواج کنه!
حنا خانوم دکتر شده، مادرش هم از آلمان برگشته کنارش!
خپل رو از باغ گلها انداختنش بیرون, اونجا یه برج ١٠٠٠ طبقه ساختن! (چند روز پیش کنار یه سطل آشغال دیدمش – خیلی لاغر شده!)
خانوادهی دکتر ارنست همسایه مونن، هر سه تا بچهاش رفتن خارج، همسر دکترخیلی مریضه!
رابینهود رو توی اسلامشهر گرفتنش – به جرم شرارت!- هفتهی دیگه اعدامش میکنن!
سوباسو و کاکرو قهرمان جهان شدن، خب که چی؟!
کایوت، بالاخره ردرانر رو گرفت ولی از شانس بدش آنفولانزای مرغی گرفت و مرد!
هیچکی نفهمید گالیور عاشق فلرتیشیاست!
لوک خوششانس طی یه بدشانسی، اشتباهی تو یه صحنه قتل دستگیر شد و نتونست خودشو تبرئه کنه و الان هم سلولی دالتون ها شده!
مارکو پولو تو میدون راهآهن یه باقالی پلویی زده ، میگن کارش خیلی گرفته!
گربهسگ عمل کردن و جدا شدن!
ملوان زبل الان دیگه یه دزد دریایی معرف شده در خلیج عدن!
آقای پتیبل تو میدون شوش یه بنکدار کلهگندهس!
آقای نجار هم الان به جرم قطع غیرمجاز درختان تحت تعقیبه و وروجک هم قایم شده!
پت و مت دکترای مهندسی عمران گرفتند و الان جزو هیئت علمی دانشگاه هستند!
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
دسته گلی برای مادر
مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟
دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!
شکسپیر میگوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد
زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى
دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این
از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مىپرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک
گفت:
اونوقت شما ازش بپرسید.
************ ********* ********* ********* **
یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى
مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از
موهایم سفید مىشود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
************ ********* ********* ******
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
بچهها را تشویق میکرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سالها بعد وقتى همهتون بزرگ شدید به
این عکس نگاه کنید و بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده،
الان وکیله.
یکى از بچهها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.
************ *********
********* *********
********
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یک سبد سیب بود
که روى آن نوشته
بود: فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود. یکى از بچهها رویش نوشت: هر
چند تا مىخواهید
بردارید! خدا مواظب سیبهاست
امشب یه خبر و دانلودهای درجه یک
عالی دارم ؟
پس تا شب ساعت ۳۰/۷
ارادتمند شما مدیر وب
2.1 MB | Dec-24-11 | |
980 KB | Dec-24-11 | |
2.6 MB | Dec-24-11 | |
2.1 MB | Dec-24-11 | |
2.7 MB | Dec-24-11 |
973 KB | Dec-24-11 | |
417.1 KB | Dec-24-11 | |
1.1 MB | Dec-24-11 | |
925.9 KB | Dec-24-11 | |
1.2 MB | Dec-24-11 |
آهنگ جدید و فوق العاده زیبای رضا صادقی به نام شب یلدا با 2 کیفیت ...
( آهنگ و تنظیم : محمدرضا چراغعلی ، ترانه : مریم اسدی )
صرفه جویی در انرژی و نیروی انسانی
<<دانلــــــود >>
فتوشاپ کار حرفه ای که خیلی سریع نقاشی آنجلینا رو در فتوشاپ طراحی میکنه
<<دانلــــــود >>
پدری که از مدل موی پسرش حسابی عصبانی شده و به هرنحوی که هست میخواد اونها رو کوتاه کنه
<<دانلــــــود>>
ایول به این خلاقیت و تکنولوژی ساخت
<<دانلــــــود>>
واقعاً این بزرگ بشه چی میشه!!
<<دانلــــــود>>
جاذبه های فوق العاده دیدنی گچساران همراه با موسیقی لری چه خش مور صفا
<<دانلــــــود>>
خنده دار و دیدنی
<<دانلــــــود>>
توان بالای بدنی خانمی که شوهری که دوبرابر خودش هست رو کولی میده
<<دانلــــــود>>
حیرت دیدنی رهگذرهایی که قصد کمک به یه دخترخانم مجروح و مادرش رو دارند و…
<<دانلــــــود>>
انیمیشن خنده دار از آقای آرش رضایی
<<دانلــــــود>>
جوانیست و هزار پیچ و خم دیگه
<<دانلــــــود>>
نادر فقیه زاده در کنار کریس بنگل بزرگ ترین طراح تاریخ بی ام و که نادر را مستقیما به تیم طراحی بی ام و برد
یکی دیگر از طراحان صنعتی ایرانی که توانسته از استعدادهای خود به خوبی استفاده کند و خود را در میان طراحان و کمپانی های نام دار جهانی نشان دهد آقای نادر فقیه زاده ۳۵ ساله، هموطن ایرانی ساکن مونیخ می باشد.
یکی دیگر از طراحان صنعتی ایرانی که توانسته از استعدادهای خود به خوبی استفاده کند و خود را در میان طراحان و کمپانی های نام دار جهانی نشان دهد آقای نادر فقیه زاده ۳۵ ساله، هموطن ایرانی ساکن مونیخ می باشد.
تصاویر زیبا از مدل بی ام و ۷ ( برای دریافت در سایز اصلی بر روی تصاویر کلیک کنید )
نادر فقیه زاده هم اکنون در کمپانی BMW و در بخش طراحی آن مشغول به کار است و در کنار طراحان معروف هم چون chris Bangle رئیس بخش طرحی بی ام و که به تازه گی از این بخش بیرون آمده و به صورت جدا گانه در اسودیو خود مشغول به کار است ، آقای Karim habib طراح معروف سری ۷ بی ام و ،Adrian van Hooydonk, سرپرست طراحی بی ام و که هم اکنون رئیس بخش طراحی بی او و شده است و … او جزء یکی از ۲۰ طراح معروف کمپانی بی ام و می باشد که این باعث افتخار هر ایرانی است .
آقای فقیه زاده از دانشگاه گلدهایم آلمان فارغ التحصیل شده و پس از اتمام تحصیلات به استودیو طراحی BMW پیوست و در آنجا مشغول به کار شد .وی در سال ۱۹۹۶ با شرکت مرسدس بنز آلمان همکاری داشته و سه سال بعد، در پروژه طراحی بدنه خودروی این شرکت، مشارکت داشته است.
همکاری با Design Works امریکا/ تحقیقات و طراحی موضوع پایاننامه درباره خودروی قابل پرواز توربینی به نام Visoonair .
فقیه زاده در سال ۲۰۰۱ با دریافت درجه کارشناسی ارشد طراحی خودرو به عنوان طراح خودروی پیشرفته BMW در این شرکت پذیرفته شد و تحقیق در زمینه طراحی داخلی و بدنه خودرو را آغاز کرد.
نادر فقیه زاده در سال ۲۰۰۴ طرح CONCEPT سری BMW7 را ارائه داد و در سال ۲۰۰۵ ، طراح رسمی BMW در استودیوی طراحی این شرکت شد. وی همچنین برنده مسابقه طراحی سری ۷ در سال 2009 می باشد.
طرح interior سری ۷ فقیه زاده در میان طرحای دیگر رتبه اول را گرفت .
در بخش داخلی خودروشرکت ب ام و از طراح ایرانی خود آقای نادر فقیه زاده بهره برده و طراحی که این دیزاینر ایرانی برای این سری از ب ام و که از کلاس های با ارزشمند این شرکت می باشد انجام داده است .
فقیه زاده در سال ۱۳۸۵ توسط شرکت (ساپکو) به ایران دعوت شد و موضوع کنفرانس تشریح شکل گیری و تولید یک BMW بود
این گردهمایی ، با استقبال بینظیر جامعه طراحان صنعتی ایران، کارشناسان گروه صنعتی ایرانخودرو و شرکت طراحی مهندسی و تأمین قطعات ایرانخودرو (ساپکو) برگزار شد.
امیدواریم این شرکت ها بتوانند امکانات را فراهم کنند تا همانند این دوره از طراحان صنعتی که در خارج و یا در داخل به افتخاری دست یافته اند به طور سالانه در دانشگاه هایی که رشته طراحی صنعتی تدریس می شود دعوت به عمل آید .
داشتیم از خوشحالی مثل پودر ماشینلباسشویی کف میفرمودیم که تلفن دوچرخه سوتید. تلفن ما فقط همین یک ملودی را بلد است: سوت سوت سوتک سوت سوت سوتک!
جسارتاً، گوشی را داشته باشید تا اول یک مقدمه عرض کنم خدمتتان. مقدمه این است که در تبوتاب بازار سکه، ما هم برای اینکه از قافله عقب نیفتیم، فکر کردیم مگر ما چلاق تشریف داریم که نرویم توی کار خرید سکه. چرا فقط سکههای 25 تومانی و 50 تومانی تو بساط ما پیدا شود؟ الان دیگر اینجور سکهها توی جیب گدایان و بینوایان هم پیدا نمیشود. البته اگر برداشت سیاسی نشود، داشتیم فکر میفرمودیم بالاخره سرنوشت این اختلاس 3هزار میلیاردتومانی چی شد؟ و اینکه اگر خدای ناکرده ما صاحب چند سکهی ناقابل بشویم پایمان به ماجرای اختلاس باز میشود یا نه! بالاخره هرکس برای خودش اصولی دارد. گوشی را همینطور داشته باشید تا بقیهاش را عرض بفرماییم.
بعدش چی کار کردیم؟ رفتیم طلافروشی و النگوها و گوشوارههای عیال را فروختیم که سرمایه جور کنیم، وگرنه ما که از این پولهای بادآورده نداریم. بعدش چیکار کردیم؟ نصفهشب رفتیم تو صف سکه. چه صفی؟ تقریباً اندازهی استادیوم صدهزارنفری آزادی آدم پشت در بانک ایستاده و نشسته و خوابیده بود.
آن طفلیها هم مثل ما طلاهای عیالشان را فروخته بودند که با آن سکه بخرند. ظهر روز بعد نوبتمان شد و خوشحال و خندان رفتیم پشت باجه. به هر نفر پنج عدد سکه میدادند ولی به ما چهار تا دادند. گفتند همین هم از سرت زیاد است. نمیدانیم از کجا فهمیدند. لابد از آنجایی که پولمان کم بود یا از آنجایی که میدانستند با نیم سوت و نیمشوت زندگی و کار میفرماییم. بههرحال خدا خیرش بدهد که پنج تا نداد و چهارتا داد. البته کاش آن چهارتا را هم نمیداد. میدانید چرا؟ بهخاطر اینکه ما فرهنگ سکهداری نداریم. به خاطر اینکه شاعر مادر مرده در شعری بیربط فرموده:
سکه شد از نان شب واجبتر
نان شب از سکه شد غایبتر
عاشقان را بگذارید بخوابند همه
مصلحت نیست که این سکه فراموش کنید
خب برگردیم به همان تلفنی که اول مطلب سوت کشید و سوتمان را از اشکمان و اشکمان را از مشکمان و مشکمان را از وجود نازنینمان در آورد. نیمسوت بود و همشیرهاش نیمشوت. فرمودیم: "بنال ببینیم چی میگویی؟"
گفت: "شما کجایی؟ هرچی تلفن میزنم نیستی؟"
فرمودیم: "ما که سرجایمان هستیم. شما کجایید؟"
گفت: "من و نیمشوت اومدیم خیابون. کارمون طول کشید، گفتیم به شما خبر بدیم نگران نشید."
فرمودیم: "نترسید نگران نمیشیم. نیومدید هم نیومدید. خیال میکنید سکهیطلا هستید که نگرانتون بشیم؟"
گفت: "خیلی ممنون."
فرمودیم: "حالا از کجا زنگ میزنین؟"
گفت: "تلفن عمومی دیگه. شما که واسه ما موبایل نمیخری. این تلفنها همهمهاش خرابه. چهارتا تلفن عوض کردیم تا بالاخره این یکی وصل شد."
فرمودیم: "مال سکهها هم هست. آخه هرکدومشون یه شکل، یه اندازه و یه رنگیه." تا این را گفتیم یادمان به سکههای طلایمان افتاد. از جا پریدیم و گفتیم: "سکههای شما چه جوری بود؟"
گفت: "چیز بود دیگه. رنگش طلایی بود و روش نوشته شده بود 1390و خیلی هم نو بود."
فرمودیم: "از کجا برداشتیش؟"
گفت: "شما که خواب بودی. گفتیم بیدارتون نکنیم یهوقت اخمالو بشین. واسهی همین خودمون با اجازه از توی کیفتون برداشتیم که بعدش بهتون بگیم. چهارتا بود. میخواستیم باهاش پفک هم بخریم، نشد. تلفنها خراب بود و سکههامون رو خورد."
فرمودیم: "خورد؟" و بعدش نفهمیدیم غش کردیم یا سکته یا سکسکه. فکر کنیم سکسکه بود. شایدم سکته بود.
به نقل از : همشهری آنلاین
قیمت انواع پورشه در یک نمایشگاه اتومبیل در تهران | ||
پورشه پانامرا | طلایی 2012 | 360 میلیون تومان |
پورشه کاین S | قهوه ای 2012 | 355 میلیون تومان |
پورشه پانامرا | نوک مدادی 2012 | 350 میلیون تومان |
پورشه باکستر | قرمز 2011 | 158 میلیون تومان |
پورشه پانامرا 4S | بادمجانی 2012 | 365 میلیون تومان |
پورشه 911 | خاکستری 2010 | 240 میلیون تومان |
پورشه پانامرا 4S | سفید، توربو، 2012 | 610 میلیون تومان |
پورشه کاین S | سرمه ای 2011 | 368 میلیون تومان |
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … بچه هاش شاد میشدن … پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر! |
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد . تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند. چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم. |
زن ۳۴ ساله از زندگی همزمان با دو شوهرش میگوید
جایا که 34 سال سن دارد ، به همراه دو شوهر 49 و 44 ساله و بچه های شوهر اولش زندگی می کند مورد انتقاد فعالان حقوق خانواده قرار گرفته یک زن که به همراه دو همسر و بچه های آنها زندگی می کند ، هفته گذشته در یک برنامه تلویزیونی حاضر شد و از زندگی اش گفت. جایا که ۳۴ سال سن دارد ، به همراه دو شوهر ۴۹ و ۴۴ ساله و بچه های شوهر اولش زندگی می کند.در حالی که حضور این زن در یک برنامه زنده تلوزیونی مورد انتقاد فعالان حقوق خانواده قرار گرفته ، وی گفت زندگی بسیار خوبی داشته و به همه ی کارهای خود می رسد. |
به گزارش خبرنگار سرویس قاب نقره برنا، حجت الاسلام والمسلمین قرائتی در جلسات درسهایی از قرآن این هفته در تلویزیون درباره "وظیفه ما در برابر حق و باطل" سخن گفته است.
این واعظ مشهور همچنین در ادامه سخنانش درباره "دوری از کارهای باطل در خانواده و جامعه" ، "ترک مجالس گناه و اعراض از گنهکار" ، "دوری از کتمان حق و خطر اشتباه حق و باطل" ، "ایستادن در برابر حق، عامل سقوط در دنیا و آخرت" و ... سخن گفته است. آنچه در ادامه میخوانید گزیدهای از سخنان این استاد حوزه علیمه و دانشگاه است:
ترک تشریفات در ادارات و مراکز دولتی
خیلی از مهمانهای ما که از ایران خارج میروند، میگویند: هتل پنج ستاره. میگوییم: خوب ساده هم میشود. میگوید: این در شأن ما نیست. مثلاً اگر من اینجا که خوابیدم، هتل من آجری بود شأن من نیست. اگر پشت هتل سنگ مرمر بود شأن من است. آخر مرگ بر این شأنی که با خشت میرود و با آجر میآید. با آجر میرود، با سنگ مرمر میآید. آخر این چه شأنی است برای خودمان درست کردیم؟ این شأنها ریشهاش کجاست؟ بله زندگی نباید با ذلت و فقر و محرومیت باشد، اما معنایش هم این نیست که زندگی ما اشرافی باشد. نه اشرافی، نه فقیرانه، حد وسط!
در یکی از کشورها رفتم. هتل به قول امروزیها چند ستاره برای ما گرفتند. به سفیر گفتم: آقای سفیر، این سفارتخانه با این ساختمان مهم، هم قبلهاش معلوم است، هم اینهایی که در آن هستند شناخته شدند، هم مسلمان هستند، هم حفاظت دارد، هم تمیز است، هم قشنگ است، خوب ما در همین اتاق میخوابیم. گفت: آخر اینجا اتاق کار است. گفتم: این اتاقی که روزها کار است، شب که خالی است. من یک پتو میاندازم و اینجا میخوابم. آخر شبی دویست، سیصد دلار با کم و زیادش میخواهید کرایه بدهید. دویست هزار تومان هر یک خُرخُر من میشود هجده هزار... گفت: آخر رسم نیست. گفتم: حالا رسمش کنید.
وقتی یک مهمان دارید. بله یکوقت یک گروهی میآیند، هیأتی از ایران میآید خوب هیأت نمیشود در اتاق کار بخوابد. اما یک نفر شناخته شده است، خوب شناخته شده، آقا در این اتاق بگیر بخواب. آخر شأن ما، این شأن از کجاست؟ ما در دنیای خیال هستیم. خودمان پوک هستیم، با کیف و ژست شأن درست میکنیم. خبری نیست.
تمام مسلمانها میگویند: «و اشهد ان محمداً» (صلوات حضار) آنوقت همین محمد سوار خر شد، روز فتح مکه. یک نفر گفت: آقا در شأن شما نیست. بیا پایین! بیا پایین! روز فتح مکه پیغمبر کسر شأنش نبود. حالا آقا رفته نمیدانم میخواهد یک کار جزئی انجام دهد، شأنش... در شأن من نیست که تالار کوچک بگیرید، باید فلان تالار باشد. در شأن من نیست، در شأن من نیست، همینطور خودمان را میسوزانیم. ادا هم درمیآوریم. حضرت عباسی بعضی از کفشهایی که خانمها میپوشند شکنجه میشوند. اینقدر پایهاش باریک است که پایش چنین است. راه رفتن روی این مهارت میخواهد. باید یک جایی دوره دید. من اگر این کفشها را پا کنم، دقیقهی اول میافتم. یک دوره باید دید که آدم با این کفشها نیافتد.
اما مثلاً در دنیای خیال فکر میکند که اگر پاشنهی کفشش ده سانت بود، مهم است. اگر هشت سانت بود کم مهم است. پنج سانت بود کمتر مهم است. دو سانت بود هیچی مهم نیست. آخر ارزشی که با پاشنهی کفش بالا برود، با پاشنهی کفش پایین میرود. آخر حضرت عباسی یک لحظه فکر کنید. دلت به چه خوش است؟ مبتکر هستی؟ مخترع هستی؟ گرهای را باز کردی؟ دانشمند هستی؟ چه مشکلی را حل کردی؟ درازی پاشنهی پا را دلیل بر شخصیت میداند. مرد ما هم اگر در فلان هتل بخوابد معلوم میشود دارای شأن است. ما تا کی مثلاً الآن سی و چند سال است از انقلاب میرود هنوز گرفتار چه چیزی هستیم؟
اگر یک فرمانده نظامی یا انتظامی، سپاه، بسیج، ارتش، فرق نمیکند. نیروی دریایی، صحرایی، زمینی، دریایی، هوایی، اگر هر سرهنگی با یکی از این سربازها یک روز ناهار بخورد. خوب ناهار که یکی است. بگوییم: آقا پسر بیا اینجا. امروز با هم دوتایی ناهار بخوریم. خوب بچهی کجا هستی؟ احوالت چطور است؟ این یک ربعی که من با این سرباز، سرهنگ با این سرباز ناهار میخورد، تا آخر عمر این خاطره در ذهن این سرباز میماند و لذا این سرباز وقتی رفت بیرون داماد شد کارت عروسی برای سرهنگ میفرستد. الآن هر صد هزار نفر سربازی که بیرون میروند، داماد میشوند، هر هزار تا یک نفر برای مسئولین پادگان کارت دعوت میفرستد؟
قداست نام خدا و اولیای خدا
ما این شأنهایی که برای خودمان درست کردیم، این شأنها را باید شکست. این شأنها پایش به جایی بند نیست. بله بعضی از شأنها حق است. نماز شأن دارد. قرآن شأن دارد. اسم الله است، اسم فاطمه است، اسم علی است، این اسمها را شما حق نداری به بدنت بچسبانی مگر اینکه وضو داشته باشی. بعضیها یک زنجیری را مثلاً یک اسم الله، حتی مثلاً لبیک یا حسین، بچهی بسیجی است، حزب اللهی است، اما کلمهی حسین به پیشانیاش چسبیده و این آقا وضو ندارد. این بسیجی دائماً در حال گناه است. حزب اللهی هم هست ولی دائماً گناه میکند. امامان ما شأن دارند. اسمشان شأن دارد، خودشان شأن دارند. قرآن شأن دارد. اگر یک قرآنی در یک چاه بدی افتاد، آن چاه را باید درش را بست. یا باید قرآن را به هر قیمتی است بیرون آورد.
یک چیزهایی شأن دارد. مقدسات، خدا به میگوید: «فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً» (طه/12) کوه طور جای مقدسی است. تو آمدهای تورات بگیری. کتاب آسمانی بگیری، پس کفشهایت را دربیاور. اینجا نزدیک مکه است، لباسهایت را بکن لباس احرام بپوش. یک جاهایی شأن دارد و خدا تعیین کرده است. اما ما حق نداریم، خودمان برای خودمان شأن درست کنیم.
مردم گفتند: الله اکبر، خمینی رهبر! مردم به امام خمینی رهبر گفتند. اما امام نیامد بگوید: مردم، از این ساعت به بعد باید به من رهبر بگویید. شأن من رهبر است. قذافی خودش میگفت: به من رهبر بگویید. من بالاتر از رئیس جمهور هستم. یکوقت هم به او گفتند: ایران نمیآیی؟ گفت: به شرطی ایران میآیم که امام خمینی فرودگاه بیاید. چون من رهبر هستم و او هم رهبر! قذافی خودش خودش را رهبر میدانست، به چه ذلتی افتاد. امام خمینی گفت: به من رهبر نگویید من خدمتگزار هستم. خودش رهبری را از خودش جدا کرد، و رهبر دنیا شد. یعنی الآن بخواهند یا نخواهند نفس ایران دنیا را تکان داده. یعنی نفس ایران، سید حسن نصر الله را تکان داد، باقی کشورها تکان خوردند، دنیا تکان خورد. کسی که میگوید: من رهبر نیستم، رهبر دنیا است. کسی که میگوید: من رهبر هستم، در خانهی خودش هم قایم باشکی، پنهان میشود! اینطور نیست. با پاشنهی پا و با مدرک و با خانه و سنگ مرمر و تالار عروسی و... اشتباه میکنیم.
روزی که در تلویزیون رفتم گفتند: آقای قرائتی، علمی حرف بزن. اینطور که حرف میزنی میگویند: قرائتی عوامی است. آنوقت مقام علمی نداری. مثلاً نگو همینطور که پیش میرویم، بگو: در روند تکاملی تاریخ.... اوه... در روند تکاملی تاریخ، آنوقت علمی میشود! گفتم: آقا تو بگو: در روند تکاملی تاریخ، من میگویم: همینطور که پیش میرویم. آن آقا آمد و گفت و رفت و محو شد، ما الآن 32 سال است هستیم. اینطور نیست. یک نفر دیگر به من نصیحت میکرد میگفت که: یک خرده در حرفهایت آب کن. تو سی تا سخنرانی کنی علمت تمام میشود. مثلاً میخواهی بگویی: ای مردم، بگو: ای مردم، کشاورز، روستایی، شهروند، کارمند، کارگر، خانهدار، بسیجی، ارتشی! خوب همهاش یعنی ای مردم! چرا وقت مردم را میگیری؟ گفت: آخر اگر آبش نکنی ته میکشد. گفتم: ته که شد میگویم: مردم ایران حرفهایم ته کشید، خداحافظ! دنبال چه چیزی ما میگردیم.
یک کسی نزد من آمد همکار من باشد. این عمامهاش شصت رده داشت. همینطور مثل دانه شانه. گفتم: چند دقیقه طول کشید این عمامه را پیچیدی؟ گفت: چهل دقیقه! گفتم: آدمی که چهل دقیقه صرف نیم کیلو پنبه میکند این اصلاً به درد من نمیخورد. برو دنبال کارت! اینقدر به خودت ور میروی. ما از درون پوک هستیم، به ظاهر ور میرویم. روغن نباتی خودش هم میداند چیست، میگوید: طعم کرده دارد! طعم روغن کرمانشاهی دارد. هرچه تبلیغ گُندهتر باشد، هرچه منار گندهتر باشد نماز بدتر میشود. منار اگر آرام باشد، پشت بامش نماز میخوانند. گنبدی که شد دیگر کسی در آن نماز نمیخواند. «هرگز نخورد آب زمینی که بلند است»!
یک خرده کوتاه بیاییم. به واقعیت فکر کنیم. با خدا رفیق شویم. با حق رفیق شویم. این دکورها و شأنها و پرستیژهای کاذب را دور بریزیم، راحت میشویم. راحت میشویم. گیر ما این است که خودمان در قالب خودمان گیر کردیم. گیر شرق نیستیم، گیر غرب نیستیم، و حالا دیگر گیر خودمان افتادیم. آداب ما، رسوم ما، شأن ما، من دخترم لیسانس است به یک دیپلم بدهم؟ تا فوق لیسانس نیاید نمیدهم. دخترش 34 سال شده منتظر فوق لیسانس است. بابا دیپلم پسر خوبی بود خوب به او بده. نه! در شأن من نیست. هیچی خوب بایست! بایست تا در شأن تو پیدا شود. اگر یک پسری آمد، شکلش، سلامتیاش، اخلاقش، ایمانش خوب بود، بده. آخر او محلهی پایین مینشیند، ما محلهی بالا. او ژیان سوار میشود و ما بنز سوار میشویم. او روی موکت نشسته، ما روی قالی مینشینیم. مگر ازدواج موکت و قالی است؟ مگر ازدواج بنز و ژیان است؟ ازدواج آدمها، اگر آدمها به هم میخورند دیگر باقیاش را گیر ندهید.