ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

حکایت هفت تا پسر

یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر نداردر

مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان کن که ما برنگردیم؛ چون دیگر بدون خواهر طاقت نداریم پا به این خانه بگذاریم.»   ر

پسرها این را گفتند و از خانه رفتند بیرون ر

طولی نکشید که زن دختر زایید و خیلی خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بی زحمت الک را آویزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند.»  ر

ولی زن برادرش که بچه نداشت, حسودی کرد و به جای الک تفنگ را آویخت.   ر

پسرها وقتی برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بیابان رفتند و دیگر پیداشان نشد ر

سال ها گذشت و دختر بزرگ شد ر

یک روز که داشت با رفقاش بازی می کرد, دید وقتی آن ها می خواهند حرفشان را به او بقبولانند, می گویند «به جان برادرم قسم راست می گویم.»   ر

دخترک فکر کرد من که برادر ندارم باید چه بگویم که حرفم را باور کنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست می گویم.»   ر

رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمی خوری؟»  دختر گفت من برادر ندارمر

گفتند «ای دروغگو! تو هفت تا برادر داری؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم می خوری و می خواهی حرفت را باور کنیم.»   ر

دختر افتاد به گریه رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم می گذارند و می گویند تو هفت تا برادر داریر

مادرش گفت «راست می گویند دخترم.»  ر

دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودی؟»   ر

مادرش گفت «می خواستم غصه نخوری؛ چون برادرهات همان روزی که تو آمدی به دنیا از خانه رفتند و دیگر برنگشتند.»   ر

دخترک گفت «خودم می روم آن ها را پیدا می کنم.»   ر

و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه ای رسید.   ر

دختر هر چه در زد, خبری نشد. آخر سر خودش در را وا کرد رفت تو. دید هیچ کس در خانه نیست؛ اما پیدا بود کسانی در آنجا زندگی می کنند که در آن موقع رفته اند بیرون.   ر

دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه ای پنهان شد ببیند چه پیش می آید. طولی نکشید که هفت مرد آمدند خانه. وقتی دیدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خیلی تعجب کردند ر

گفتند «این چه معنی دارد؟»   ر

اما هر چه فکر کردند عقلشان به جایی نرسید.    ر

چند روز به همین ترتیب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. یک روز پسرها قرار گذاشتند یکی از آن ها بماند در خانه و گوشه ای پنهان شود, بلکه بفهمد چه سری در کار است که وقتی آن ها در خانه نیستند خانه جارو می شود و غذا آماده ر

آن روز, شش تا از پسرها رفتند بیرون و هفتمی ماند خانه و گوشه ای پنهان شد. دخترک به خیال اینکه کسی خانه نیست, از جایی که قایم شده بود درآمد و بنا کرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمیر درست کند و نان بپزد, که پسر پرید بیرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببینم کی هستی و اینجا چه کار می کنی؟»  ر

دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم می گردم.»   ر

پسر پرسید «از کی برادرهات را گم کرده ای؟»   ر

دختر جواب داد «از روزی که من آمدم دنیا, آن ها به خانه برنگشتند  ر

پسر خیلی خوشحال شد و گفت «غلط نکنم تو خواهر ما هستی. همین جا بمان تا برم برادرهام را خبر کنمر

بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسیدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگیشان را ترک کردند.»   ر

دختر گفت «قبل از دنیا آمدن من, برادرهام که خیلی دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شکار و به مادرم گفتند اگر دختر زاییدی الک را جلو در آویزان کن و اگر پسر به دنیا آوردی تفنگ را بیاویز که ما بفهمیم چه شده و به خانه برنگردیم. من که آمدم دنیا مادرم خیلی خوشحال شد که دختر زاییده و به زن برادرش گفت برو الک را بیاویز بالای در. او هم از حسودیش رفت و به جای الک تفنگ را آویزان کرد  ر

برادرها از خوشحالی خواهرشان را غرق بوسه کردند و به او گفتند «مدتی پیش ما بمان تا ببینیم بعدش خدا چه می خواهد.»  ر

در این میان زن دایی شان آن قدر از خود راضی شده بود که دیگر خدا را بنده نبود. یک شب از ماه پرسید «ای ماه! بگو ببینم تو زیباتری یا من؟»   ر

ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زیباتر است  ر

زن دایی با خودش گفت «من را ببین که دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم کرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, باید برم هر طور شده او را پیدا کنم و بلایی سرش بیارم که ماه دیگر اسمش را نبرد و خوشگلی او را به رخم نکشد.»   ر

بعد, راه افتاد از این دیار به آن دیار و از این ده به آن ده گشت و خانه آن ها را پیدا کرد. دختر از دیدن زن دایی اش خوشحال شد و او را برد تو خانه.  ر

زن دایی دختر گفت «خیلی تشنه ام, کمی آب بیار بخورم.»   ر

دختر رفت آب آورد. زن آب نوشید و گفت «حالا خودت بخور.»   ر

دختر گفت «تشنه نیستم  ر

زن دایی اش گفت «دستم را رد نکن.»   ر

دختر کاسه آب را گرفت و خورد. زن دایی اش دزدکی انگشتری خودش را انداخت تو کاسه آب و دختر افتاد و مرد. زن با خودش گفت «حالا دلم سبک شد.»  و پا شد تند رفت پی کارشر

وقتی برادرها برگشتند خانه, دیدند خواهرشان افتاده زمین و مرده و بنا کردند به گریه زاری. آخر سر هم دلشان نیامد او را به خاک بسپارند. صندوقی درست کردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول کردند به صحرا.

از قضای روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شکار و دید شتری در صحرا سرگردان است و صندوقی بسته شده پشتش که یک طرفش طلاست و طرف دیگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به کاخ خودش و صندوق را آورد پایین و درش را واکرد. دید جنازه دختر زیبایی تو صندوق استر

پسر پادشاه به کنیزهاش دستور داد دختر را بشورند, کفن کنند و به خاک بسپارند.  ر

در این موقع پسرکی که نزدیک جنازه دختر ایستاده بود, گفت «بروید کنار ر

و دست برد از دهان دختر انگشتری را درآورد و دختر تکانی خورد, چشم هاش را واکرد و بلند شد نشست ر

کنیزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور می دهی؟»   ر

پسر پادشاه آمد دید دختری به قشنگی ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جویا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل کرد.   ر

پسر پادشاه گفت «حاضری زن من بشوی؟»  ر

دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردندپسر پادشاه فرستاد دنبال زن دایی دختر و او را بسزای عملش رساندند و  بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر هفت برادر سال های سال با خوشی و شادی زندگی به سر بردند.


قاضی یعنی زیرک وحق مظلوم گیر

 

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت:

به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.


دومی گفت:

من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.


قاضی:

دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.


پیرمرد:

یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.



سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.


قاضی به طلبکار گفت:

اکنون چه می گویی؟

 

او در جواب گفت:

من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.

زبید خاتون و بهلول

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
 

بهلول و مرد شیاد

آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه

های او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم

اگر سه مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم

که سکه های تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود

بهلول و منجم

آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعای دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگویی که در همسایگی تو که نشسته ؟ آن مرد گفت نمی دانم . بهلول گفت : تو که همسایه است را نمی شناسی چه طور از ستاره های آسمان خبر می دهی ؟ آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترک نمود

بهلول و خرقه و نان و جو و سرکه

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و

هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه

مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :

آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب

داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :

ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه

پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و

آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود .

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که

ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و

پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :

ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی

بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند

(داستانی واقعی)

آخه ما غذای سگ نمی خوریم!  

 توی قصابی بودم که پیرزنی آمد تو و یک گوشه ایستاد ... یک آقای خوش تیپی هم آمد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ...

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش ... همینجور که داشت کارش را می کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !

قصاب یک نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت میشه ننه ... بدم؟! پیرزن کمی فکر کرد و گفت: بده ننه!

قصاب آشغال گوشت های اون جوان را می کند ومی گذاشت برای پیرزن ... جوانی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟! پیرزن نگاهی به جوان کرد گفت: سگ؟!! جوان گفت: اره ... سگ من این فیله هارو هم با ناز می خوره ... سگ شما چجوری اینارو می خوره؟!

پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه ... شکم گشنه سنگم میخوره ... جوان گفت: نژادش چیه مادر؟! پیرزنه گفت: بهش میگن توله سگ دوپا ننه ...ایناره برای بچه هام میخوام ابگوشت بار بذارم ! جوونه رنگش عوض شد ... چند تیکه بزرگ از گوشتهای فیله رو برداشت گذاشت روی آشغال گوشتهای پیرزن ... پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره برای سگت نگرفته بودی؟! جوان با شرمندگی گفت: چرا ! پیرزن گفت: ما غذای سگ نمیخوریم ننه ... بعد فیله ها رو گذاشت آن طرف و اشغال گوشتهایش را برداشت و رفت !

قصاب هم شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده آقا ... و از این چرندیات ... و من همینطور مات مانده بودم ...

بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی ...

مریدی نقل می کرد :

روزی من و تعداد دیگری از مریدان نزدِ شیخ رفته بودیم من سمتِ راست ایشان نشسته بودم،که ناگهان یکی از مریدانِ خودشیرین از شیخ پرسید:
"یاشیخ! کدامیک از ما نزدِ شما عزیزتر است؟"
و شیخ قاطعانه انگشتِ اشاره ی دستِ خود را با سرعت و قدرتِ زیادی به سوی صورتِ من آوردند و فرمودند: "ایـــــن!"
و از آن روز به بعد من فقط با یک چشم به زندگی خود ادامه دادم...!