ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

داستـان های کوتـاه و خوانـدنی



گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

چنگیز خان مغول و شاهین پرنده





اصالت بهتر است یا تربیت خانوادگی؟

روزی شاه عباس در اصفهان به خدمت عالم زمانه "شیخ بهائی" رسید پس از سلام و احوالپرسی از شیخ پرسید: در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من "اصالت" ارجح است. و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که "تربیت" مهم تر است.
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند. بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند. در هنگام شام، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم "تربیت" از "اصالت" مهم تر است ما این گربه های نااهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهمیت "تربیت" است.

شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند.

شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت: این چه حرفیست فردا مثل امروز و امروز هم مثل دیروز! کار آنها اکتسابی است که با تربیت و ممارست و تمرین یاد انجام می شود ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند.

لذا شیخ فکورانه به خانه رفت. او وقتی از کاخ برگشت بی درنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش در آن نهاد. فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان. شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجز می خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد. در آن هنگام هنگامه ای به پا شد یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال و این یکی جنوب ...

این بار شیخ دستی بر پشت شاه زد و گفت: شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه "تربیت" هم بسیار مهم است ولی"اصالت" مهم تر. یادت باشد با "تربیت" می توان گربه اهلی را رام و آرام کرد ولی هرگاه گربه موش را دید به اصل و "اصالت" خود بر می گردد.



نجار زندگی

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.



حکایت وقت رسیدن مرگ

یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !



پیرمرد و بچه ها

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند.

این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی ۱۰۰۰ تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن؟! اگه فکر می کنی به خاطر ۱۰۰ تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!
و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.



فرصتی برای خودشناسی

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.
پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است.
اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.
صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.
پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.
پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟

کشاورز که ترسیده بود گفت:
سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین روی آن نشسته بود بریدم.
شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

گاهی لازم است برای بالا رفتن، شاخه‌های زیر پایمان را ببریم ...
چقدر به شاخه‌های زیر پایتان وابسته هستید؟
آیا توانایی‌ها و استعدادهایتان را می‌شناسید؟
آیا هیچگاه جرات ریسک را به خود داده اید؟



ماجرای چوپان و مشاور‎

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهواره ای( GPS ) را فعال کند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحۀ کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟ مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.



نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش

به پسرم درس بدهید. او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند. ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست. به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد. توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.



ابراهیم و آتش و گنجشک

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

واما قصه قیصر امین پور

صبح یک روز سرد پائیزی  روزی از روز های اول سال

 

 
بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

 

 


 

 

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود


 

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود
 
 

 

 



تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

 


باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

 

 

 

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم



ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

 

 


 

 

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

 


گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

 

 

 


غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

 


با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

 

 


جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

 


روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

 

 

 


جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

 


تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

 

 

 


جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

 


زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

 

 

 

 

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

 

 

 


با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

 

 

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست

 


 

 

سروده زنده یاد قیصر امین پور
 

عشق و شعر

سید محمدحسین بهجت تبریزی

 متخلص به شهریار (قبل از آن بهجت) شاعر ایرانی بود

 که شعرهایی به زبان‌های فارسی و ترکی آذربایجانی دارد.

از شعرهای معروف او می‌توان به (علی ای همای رحمت)

و (آمدی جانم به قربانت) به فارسی

و (حیدر بابایه سلام) (به معنی سلام بر حیدر بابا) به ترکی آذربایجانی اشاره کرد.

روز وفات این شاعر در ایران یعنی امروز(روز ملی شعر) نام‌گذاری شده‌است.

 

زندگی

 شهریار به سال 1285 در روستای خشگناب در بخش قره‌چمن آذربایجان ایران در اطراف تبریز متولد شد. پدرش حاج میر آقا خشگنابی نام داشت که در تبریز وکیل بود. پس از پایان سیکل اول متوسطه در تبریز در سال ۱۳۰۰ برای ادامهٔ تحصیل از تبریز به تهران رفت و در مدرسهٔ دارالفنون (تا 1303) و پس از آن در رشتهٔ پزشکی ادامهٔ تحصیل داد. حدود شش ماه پیش از گرفتن مدرک دکتری (به علل عشقی و ناراحتی خیال و پیش‌آمدهای دیگر) ترک تحصیل کرد (زاهدی 1337، ص ۵۹). پس از سفری چهارساله به خراسان برای کار در ادارهٔ ثبت اسناد مشهد و نیشابور، شهریار به تهران بازگشت و به سال 1315 در بانک کشاورزی استخدام و پس از مدتی به تبریز منتقل شد. بعدها دانشگاه تبریز وی را یکی از پاسداران شعر و ادب میهن خواند و عنوان استاد افتخاری دانشکده ادبیات تبریز را نیز به وی اعطا نمود شهریار پس از انقلاب ۱۳۵۷، شعرهایی در مدح نظام جمهوری اسلامی و مسئولین آن، از جمله روح الله خمینی و سید علی خامنه‌ای و نیز اکبر هاشمی رفسنجانی (انتشار پس از مرگ شهریار)سرود.
شهریار در روزهای آخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان مهر تهران بستری شد و پس از مرگ در ۱۳۶۷، بنا به وصیت خود در مقبرةالشعرا در تبریز دفن شد.
شهریار دو دختر به نام‌های شهرزاد و مریم و یک پسر به نام هادی داشت.


عشق و شعر

گفته می‌شود، شهریار سال آخر رشته پزشکی بود که عاشق دختری شد. پس از مدتی خواستگاری نیز از سوی دربار برای دختر پیدا می‌شود. گویا خانواده دختر با توجه به وضع مالی محمدحسین تصمیم می‌گیرند که دختر خود را به خواستگار مرفه‌تر بدهند. این شکست عشقی بر شهریار بسیار گران آمد و با این که فقط یک سال به پایان دوره ۷ ساله رشته پزشکی مانده بود ترک تحصیل کرد. غم عشق حتی باعث مریضی و بستری شدن وی در بیمارستان می‌شود. ماجرای بیماری شهریار به گوش دختر می‌رسد و همراه شوهرش به عیادت محمد در بیمارستان می‌رود. شهریار پس از این دیدار در بیمارستان شعری را که دو بیت آن در زیر آمده است، در بستر می‌سراید. این شعر بعد ها با صدای غلامحسین بنان به صورت آواز خوانده شد.

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
 
...

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
 
...

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
 
...

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
 
...

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
 
...

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
 
...

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
 
...

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
 
...
 
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
 
...

شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
 

 

شهریار بعد از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی می شود به صورت جدی به شعر روی می آورد و منظومه های زیادی را می سراید. وی اولین دفتر شعر خود را در سال ۱۳۰۸ با مقدمه ملک‌الشعرای بهار، سعید نفیسی و پژمان بختیاری منتشر کرد. بسیاری از اشعار او به فارسی و ترکی آذری، جز آثار ماندگار این زبان‌هاست. منظومه حیدربابایه سلام، سروده شده به سال ۱۳۳۳، از مهمترین آثار ادبی ترکی آذری شناخته می‌شود.

 

 
عشقی که درد عشق وطن بود درد او
او بود مرد عشق که کس نیست مرد او
 

چون دود شمع کشته که با وی دمیست گرم
بس شعله‌ها که بشکفد از آه سرد او
 

بر طرف لاله زار شفق پر زند هنوز
پروانه‌ی تخیل آفاق گرد او
 

او فکر اتحاد غلامان به مغز پخت
از بزم خواجه سخت به جا بود طرد او
 

آن نردباز عشق، که جان در نبرد باخت
بردی نمی‌کنند حریفان نرد او
 

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق"
عشقی نمرد و مرد حریف نبرد او
 

در عاشقی رسید بجائی که هرچه من
چون باد تاختم نرسیدم به گرد او
 

از جان گذشت عشقی و اجرت چه یافت مرگ
این کارمزد کشور و آن کارکرد او
 

آن را که دل به سیم خیانت نشد سیاه
با خون سرخ رنگ شود روی زرد او
 

درمان خود به دادن جان دید شهریار

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر.......

 

iran eshgh group !

گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مرکبی نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .
تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو .مرد بینوا گفت مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ،  تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم به زانکه هفتاد بار زیارت آن بنا کنم.

در زمان شاه صفوى سفیرى (که در علوم ریاضیه و نجوم مهارتى تمام داشت و گه گاهى هم از ضمایر و اسرار و اخبار غیبیه مى گفت ) از طرف دولت استعمارگر فرنگ به ایران آمد در آن زمان پایتخت ایران اصفهان بود وارد اصفهان شد تا که تحقیقى درباره ملت و اسلام کند و دلیلى براى آن پیدا نماید.

سلطان وقتى او را دید و از خیالاتش آگاهى پیدا کرد تمام علماى شهر اصفهان را براى ساکت کردن و محکوم کردن آن شخص خارجى دعوت نمود، که از جمله آنها مرحوم آخوند ملامحسن فیض کاشانى ( رضوان الله تعالى علیه ) که معروف به فیض کاشى بود حضور پیدا کرد.

حضرت آخوند کاشى رو به آن سفیر فرنگى نمود و فرمود: قانون پادشاهان آن است که از براى سفارت مردان بزرگ و حکیم و دانا و فهمیده و با سواد را اختیار مى کنند.

چطور شده که پادشاه فرنگ آدمى مثل تو را انتخاب کرده ؟!

سفیر فرنگى خیلى ناراحت شده و بر آشفت و گفت : من خودم داراى علوم و سرآمد تمام علم ها مى باشم آن وقت تو به من مى گویى ، من حکیم و دانا نیستم ؟!

مرحوم فیض کاشى فرمود: اگر خود را آدم دانا و فهمیده و تحصیل کرده مى دانى بگو ببینم در دست من چیست ؟

سفیر مسیحى به فکر فرو رفت و پس از چند دقیقه اى رنگ صورتش زرد شد و عرق انفعال بر جبینش پیدا شد .

مرحوم کاشى لبخندى زد و فرمود: این بود کمالات تو که از این امر جزئى عاجز شدى ؟ تو که مى گفتى از نهان و اسرار انسانها خبر مى دهم چه شد؟

سفیر گفت : قسم به مسیح بن مریم که من متوجّه شده ام که در دست تو چیست و آن تربت از تربتهاى بهشت است ، لیکن در حیرتم که تربت بهشت را از کجا به دست آورده اى ؟!

مرحوم آخوند فیض کاشى فرمود: شاید در محاسباتت اشتباه کرده اى ! و قواعدى را که در استکشافات این امور به کار برده اى ناقص بوده است ، سفیر مسیحى گفت : خیر این طور نیست ، لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا آورده اى ؟

مرحوم فیض فرمودند: آیا اگر بگویم اقرار به حقّانیّت اسلام میکنى ؟! آنچه در دست من هست تربت پاک آقا سیّد الشّهداء علیه السلام مى باشد.

سپس دست خود را باز کرد و تسبیحى را که از تربت کربلا بود، به سفیر نشان داد و گفت : پیغمبر اسلام (ص ) فرمودند، کربلا قطعه اى از بهشت است . تصدیق سخن توست ! تو خود اقرار کردى و گفتى ، قواعد و علوم این حدیث من خطاء نمى کند و حدیث پیغمبر(ص ) را هم در صدق گفتارش ‍ اعتراف کردى ، و پسر پیغمبر ما در این تربت که قطعه اى از بهشت است ، مدفون است اگر غیر این بود در بهشت و تربت آن مدفون نمى شد، سفیر چون قاطعیّت برهان و دلیل را مشاهده کرد مسلمان شد.

منبع : دار السلام - امالى 

یک ماجرای واقعی درباره شخصی که به خدا نامه نوشت و خدا جوابش را د

یک ماجرای واقعی درباره شخصی که به خدا نامه نوشت و خدا جوابش را داد!!+متن نامه

آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.

الف:این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :
نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی
"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"
ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!

نذر زن یهودی وشفای فرزندش

عالم ربانی حضرت آیت‏الله حاج سید احمد موسوی نجفی فرمودند: چند سال پیش از یکی از خیابانهای تهران رد می‏شدم، که ناگهان به طور غیر عادی به سمت یک مغازه کشیده، و وارد آن مغازه شدم، مغازه‏ متعلق به یک عتیقه فروش بود. اما چیزی را متوجه نشدم. تا سه روز این قضیه تکرار شد، بعد از سه روز به صاحب مغازه گفتم: آقا شما چه چیزی داری؟ چه سر و سرّی داری؟ که مرا به اینجا کشیده‏ای!؟ 

 

در جواب سؤالم گفت: حاج آقا شما مسلمان، شیعه و سید چه سر و سرّی من ارمنی با شما دارم؟ بنده ارمنی هستم و نامم هم موسی است. 

 خلاصه، بعد از اینکه با هم مقداری آشنا شدیم گفت: فقط برایت بگویم من شفا یافته‏ی آقای شما شیعیانم و قضیه‏ی خود را اینگونه تعریف کرد: من بچه ده ساله‏ای بودم که در محله‏ای از محلات تهران زندگی می‏کردم. یکروز برای بازی با بچه‏های هم محلی‏ام بیرون رفتیم. مادر یکی از همبازی‏هایم، تا مرا دید با عصبانیت تمام مرا مورد خطاب و عتاب قرار داد که: یهودی، ارمنی، برو ببینم، مثلا تو نجس هستی و با دستش محکم به سینه من زد به طوری که ناخودآگاه از بلندی ایوان که در کنارم بود، به پائین پرتاب شدم. پایم خیلی درد گرفت. با زحمت فراوان خودم را به منزل رساندم و از ترس پدر و مادرم خوابیدم. نصف شب خیلی اذیت شدم و متوجه این معنا نبودم که پایم شکسته شده است، با ناله و فریاد من خانواده‏ام متوجه شدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند. بعد از مدتی پزشکان به این نتیجه رسیدند که پایم باید قطع شود، مادرم به من گفت: روی تخت دراز کشیده و بیهوش بودی، یک نفر از همراهان یکی از بیماران مقداری شیرینی آورد و داد من هم گرفتم ولی ترسیدم که بگویم من ارمنی هستم فقط گفتم: مال چیست؟ 

 گفت: مگر نمی‏دانی امشب شب میلاد قمر بنی‏هاشم ابوالفضل العباس (علیه‏السلام) است. تا این نام را شنیدم، دلم شکست و نذر کردم که اگر این بچه شفا پیدا کند. ابوالفضل (علیه‏السلام) را احترام نمایم. مادرم در کنار من بیدار بود و او این نذر را کرده بود. در همان حال من در خواب دیدم، یک آقای خوش سیما، و بلند قد، تشریف آورد و به من گفت: بلند شو! 

من خیال کردم از پزشکان بیمارستان است. گفتم: آقا من نمی‏توانم بلند شوم. می‏خواهند پایم را قطع کنند. گفت: بلند شو و دست مرا گرفت و کشید و پرتاب کرد. یکوقت خودم را پایین تخت وسط اتاق دیدم. مادرم خیال کرده بود که دیوانه شده‏ام و داد و فریاد می‏کرد که ناگهان متوجه شدند که من روی پاهای خود می‏دوم و راه می‏روم. و خلاصه به عنایت و نظر اباالفضل العباس (علیه‏السلام) من خوب شدم. و الان برای تشکر از آن جناب همه ساله در ایام تولد اینجا را چراغانی می‏کنم. شیرینی می‏دهم و خلاصه در منزل و مغازه جشن و سرور برگزار می‏کنم شاید علت اینکه شما به اینجا آمدید و رغبت نشان دادید همین باشد. 

 

منبع : شاه شمشاد قدان (سیری در زندگانی و کرامات حضرت اباالفضل العباس) ، سید محمد حسینی ، هنارس ،چاپ دوم پاییز 1384 صص69تا71

سلطنت وبهلول

عضویت رایگان در ایران عشق

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت: صد دینار طلا.

پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟

گفت: نصف پادشاهی‌ام را.

بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟

گفت: نیم دیگر سلطنتم را.

بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی.

این کلام از جناب علامه نقل به مضمون است.


علامه محمد تقی جعفری ـ رحمت‌الله ­علیه ـ می­‌گفتند:
برخی از جامعه ­شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضوع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».
برای سنجش ارزش بسیاری از موجودات، معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار و کیفیت آن است. معیار ارزش پول پشتوانه آن است؛ اما معیار ارزش انسان‌ها در چیست.
هر کدام از جامعه‌شناسان، سخنانی گفته و معیارهای خاصی ارایه دادند.
هنگامی که نوبت به بنده رسید، گفتم : اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد.
کسی که عشقش یک آپارتمان دو طبقه است، در واقع ارزشش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقش ماشینش است، ارزشش به همان میزان است.
اما کسی که عشقش خدای متعال است، ارزشش به اندازه خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه شناسان سخنان من را شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند.
هنگامی که تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان، این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی ـ علیه‌السلام ـ است. 
آن حضرت در نهج‌البلاغه می­‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ»؛ «ارزش هر انسانی به اندازه چیزی است که دوست می‌دارد».
وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی ـ علیه‌‌السلام ـ از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
حضرت علامه در ادامه می‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلا) عاشق پنجاه میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان بگویند: «آی پنجاه میلیونی!»، چقدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این حرف توهین در حق اوست. حالا که تکلیف عشق حلال اما دنیوی معلوم شد، ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چقدر پست و بی‌‌ارزش است!
اینجاست که ارزش و مفهوم «ثارالله» معلوم می‌‌شود. ثارالله اضافه تشریفی است؛ خونی که در واقع آنقدر شرافت و ارزش پیدا کرده که فقط با معیارهای الهی قابل ارزش‌گذاری است و ارزش آن به اندازه خدای متعال است.

یه کم دستکاری در شعر

در بساط بی دلان، اختر شمردن مشکل است

آبروی خود میان خلق بردن مشکل است

 

صحنه آیینه را دیدار بلبل شرط نیست

جلوه طاووس را در گل فشردن مشکل است

آبدزدک در خفا آبی به خجلت می خورد

مال مردم را میان جمع خوردن مشکل است

هر که بامش بیش، برفش بیش، یعنی فصل برف

زندگانی بالاخص اطراف جردن مشکل است

پیر, ما را وقت رفتن نکته ای در کار کرد:

کارها را دست نامحرم سپردن مشکل است

نیست «ملا» بردن بار امانت هیچ سخت

زیر بار منّت اغیار مردن مشکل است


ابوالفضل زرویی نصرآباد

http://mahsae-ali.blogfa.com


حالا که شده نوبت وام من ، از این رو

اینقدر مشو جان رضا ضامن آهو

زُوّار تو هستند ز هر قوم و ز هر رنگ

سر گرم طواف تو به هر شکل و به هر بو

پرسید کسی ، میرسد آیا به جلو دست؟

گفتم که: من اینجا ، چه خبر دارم از آن تو !

چون قوّت چشمان مرا حدّ و حدودی ست

حتی اگر اقدام کنم با خم ابرو !

در صحن هم آقا ! به خدا بود نصیبم

گه دسته ی جارو و زمانی خود جارو

پهلوی ضریح توام اما به چه وضعی!

خدّام تو نگذاشت برایم پک و پهلو

با فلسفه و منطق و طب کار ندارم

بیمار تو را نیست نیازی به ارسطو

صد بار برانی اگرم از درت ، آقا !

این زائر آواره مگر میرود از رو ؟!

ناصر فیض

 

 

فکرم همه‌جا هست، ولی پیش خدا نیست

سجاده زردوز که محراب دعا نیست

گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟

اندیشه سیال من ـ ای دوست ـ کجا نیست؟!

از شدت اخلاص من عالم شده حیران

تعریف نباشد، ابداً قصد ریا نیست!

از کمیتِ کار که هر روز سه وعده

از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست

یک‌ذره فقط کُندتر از سرعت نور است

هر رکعتِ من حائز عنوان جهانی‌ست!

این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟

چندی‌ست که این حافظه در خدمت ما نیست

ای دلبر من! تا غم وام است و تورم

محراب به یاد خم ابروی شما نیست

بی‌دغدغه یک سجده راحت نتوان کرد

تا فکر من از قسط عقب‌مانده جدا نیست

هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند

گفتند که این بهره بانکی‌ست، ربا نیست!

از بس‌که پی نیم‌وجب نان حلالیم

در سجده ما رونق اگر هست، صفا نیست

به به، چه نمازی‌ست! همین است که گویند

راه شعرا دور ز راه عرفا نیست!

سعید طلایی

 

دعای خروج از منزل

دعای خروج از منزل

 

برخی از نکات و درس ها وجود دارد که انسان آنها را از اساتید خود فرا می گیرد که باعث سرمشق گرفتن و الگو گرفتن خود انسان و دیگران می شود و به عبارت دیگر این ها را می شود به دوره های زندگی انسان تعبیر کرد انسان در هر دوره درس هایی از اساتید بزرگان خود می آموزد که حیف است آن ها را سرلوحه کار خود قرار ندهد و به دیگران منتقل نکند.
یکی از این درس آموزها در باب دعای سفر و بیرون رفتن از منزل است. این دعا از امام صادق(ع) می باشد که البته تنها مربوط به مسافرت نیست بلکه هنگام بیرون رفتم از منزل به منظور کارهای روزانه نیز کاربرد دارد و هر روز که انسان از منزل بیرون می رود به قصد اینکه تا هنگام بازگشت سالم بماند و از بلاها و گرفتاری ها در امان باشد و به خیر و خوشی به همان نقطه باز گردد، خواندن این دعا سفارش شده است. شخصی امام صادق(ع) را هنگام خروج از منزل مشاهده کرد که بر در خانه توقف کردند و لبان آن حضرت تکان می خورد، گویا چیزی را زیر لب زمزمه می کردند( آن شخص که متوجه عمل و رفتار حضرت شد) به حضرت عرض کرد که من متوجه شدم که شما هنگام خروج از منزل بر درب می ایستید و چیزی را می خوانید آن را بیان فرمایید. حضرت فرمودند: هرکسی هنگام بیرون رفتن از منزل این دعا را بخواند در ضمانت خداوند است تا اینکه صحیح و سالم به همان نقطه باز گردد و دعا این است که انسان سه مرتبه بگوید:« الله اکبر» و نیز سه مرتبه بگوید:« بالله و اخرج و بالله ادخل و علی الله اتوکل، به امید خدا بیرون می روم و به امید خدا وارد می شوم به خداوند توکل می کنم» و سپس بگوید:« اللهم افتح لی فی وجهی هذا بخیر و اختم لی بخیر و قنی شرّ کل دابّه انت آخذ بناصیتها انّ ربی علی صراط مستقیم، خدایا در برابرم در خیر بگشا و کارم را به خیر به پایان آور و از شر هر جنبنده ای که مهارش در دست توست، نگه دارم باش. همانا پروردگار من بر راه راست است.»( اصول کافی، جلد 2، ص 540)
این دعای شریف در کتاب اصول کافی در باب خروج از منزل آمده است و مرحوم کلینی در نگارش این کتاب، در هر باب روایتی را که از نظر سند محکم ترین و از نظر جهت دلالت قوی ترین است در اول آن باب می آورد و با توجه به اینکه دعاهای بسیاری درباره خروج از منزل نقل شده است، این دعا دعای اول باب خروج از منزل است. خاطره ای که در مورد این دعا وجود دارد، این است که قبل از انقلاب اسلامی، در مشهد عالم بزرگی به نام آیت الله حاج سید محمود مجتهدی زندگی می کردند. ایشان یکی از بزرگترین شاگردان علامه شیخ مجتبی قزوینی بود که در علوم مختلف نزد ایشان تلمذ کرده بود و خود دارای مقاماتی بودند و ضمناً مرحوم سید محمود مجتهدی برادر آیت الله العظمی سیستانی هم هستند که در مشهد، تفسیر و علوم رسمی را تدریس می کردند و بنده نزد ایشان کفایة الاصول را می خواندم. ایشان می فرمودند در سال 42 بواسطه ورود علامه شیخ مجتبی قزوینی به مبارزات سیاسی علیه رژیم طاغوت به تبع آیت الله ( امام) خمینی(ره)، من نیز وارد مبارزه شدم و ساواک نیز در پی دستگیری من بود و به همین علت در منزلی مخفی شده بودم و وضع من سخت شده بود، که فکر می کردم با این اوضاع دیگر هیچ گاه آزاد نخواهم بود و با خودم می گفتم: آیا می شود یک روز کوه و در و دیوار خیابان را ببینم؟ تا اینکه سرانجام ساواک محل اختفای من را پیدا کرد و دستگیرم کردند که به ساواک ببرند. در هنگام بیرون رفتن از منزل جلوی در ایستادم و دعای خروج از منزل امام صادق(ع) را خواندم و راه افتادیم. زمانی که من را می بردند به مغازه فرنی فروشی ای رسیدیم و داخل مغازه رفتم و دست و صورتم را شستم. داشتم از مغازه خارج می شدم که پیرمردی جلو آمد و گفت: حاج آقا کجا می روید؟ جواب دادم که من را دستگیر کرده اند و دارند به ساواک می برند. پیرمرد رمزی به من یاد داد و گفت: شما وقتی به ساواک رفتید و در مقابل بازجو قرار گرفتید و خواست از شما سؤال و جواب کند. زیر لب بگو:« یا ابا صالح ادرکنی»(1).
بعد از این به طرف ساواک رفتیم و به آنجا که رسیدیم، دیدم قبل از ما علمای دیگری را هم گرفته اند و آنقدر آنها را شکنجه کرده اند و سرشان را با چکمه به زمین کوبیده اند که خون در کف سالن جاری بود. گفتم خدایا اینها که وضعشان مثل من نیست، احوالشان این طور است. پس با من چه خواهند کرد؟
زمانی که برای بازجویی رفتم حرف آن پیرمرد مقابل بازجو عمل کردم و آنگاه که نوبت من بود، خیلی سلیس و روان و با استدلال صحبت می کردم، اما به محض اینکه بازجو من خواست صحبت کند آهسته می گفتم:« یا ابا صالح ادرکنی» و بازپرس حرف هایش را فراموش می کرد و نمی توانست جمله هایش را به هم وصل کند و در واقع توانستم او را محکوم کنم.
سرانجام ظرف دو روز صحیح و سالم برگشتم و این برگشتن اثر مستقیم دو چیز بود: اول دعای خروج از منزل امام صادق(ع) و دوم رمزی که آن پیرمرد به من یاد داد و این دو باعث شدند که در آن ماجرا پیروز شوم.

اجداد من وشما

ایرانیان برای هر روز از 30 روز یک ماه، نام ویژه‌ای داشتند. در آنها بنگرید تا ببینید اجداد نیک سرشت ما روزهای خویش را به چه نامهایی می شناختند و آغاز می کردند...

باید بگویم روزهای هشتم و پانزدهم و بیست و سوم بنام دی می باشد که به مفهوم آفریدگار است. برای این که در شمارش روزها این 3 روز از هم باز شناخته شوند آنها را با نام روزهای پشت سرشان می خواندند. پیشکش می کنیم به تمام دوستداران فرهنگ ایران زمین:

 

 
1  ـ اورمزد :    ساده شده اهورمزدا

2  ـ بهمن :    اندیشه نیک

3  ـ اردیبهشت :    بهترین راستی و پاکی

4  ـ شهریور :    شهریاری نیرومند

5  ـ سپندارمد :    فروتنی و مهر پاک

6  ـ خورداد :    تندرستی

7  ـ امرداد :    بی مرگی و جاودانگی

8  ـ دی بآذر :    آفریدگار

9  ـ آذر :    آتش، فروغ

10ـ آبان :    آبها، هنگام آب

11ـ خیر«خور» :    آفتاب

12ـ ماه :    ماه

13ـ تیر :    نام ستاره باران

14ـ گوش«گئوش» :    جهان، زندگی هستی

15ـ دی بمهر :    آفریدگار
 
 
اهورا مزدا 
 

16ـ مهر :    دوستی،پیمان

17ـ سروش :    فرمانبرداری

18ـ رشن :    دادگری

19ـ فروردین :    فروهر، نیروی پیشرفت

20ـ ورهرام :     پیروزی

21ـ رام:    رامش، شادمانی

22ـ باد :    باد

23ـ دی بدین :    آفریدگار

24ـ دین :    بینش درونی

25ـ ارد«اشی» :    خوشبختی، داریی

26ـ اشتاد :    راستی

27ـ آسمان :   آسمان

28ـ زامیاد :    زمین

29ـ مانتره سپند :    گفتار پاک

30ـ انارام :    فروغ و روشنایهای بی پایان

 

شعری برای خدا وند

 

پیش از این ها فکر می کردم خدا                    خانه ای دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها                               خشتی از الماس و خشتی از طلا

 

پایه های برجش از عاج و بلور                        بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او                              هر ستاره پولکی از تاج او

 

اطلس پیراهن او آسمان                               نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش                    سیل و طوفان نعره ی طوفنده اش

 

دکمه ی پیراهن او آفتاب                              برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست                    هیچ کس را در حضورش راه نیست

 

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود                   از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدای رحم بود و خشمگین                    خانه اش در آسمان دور از زمین

 

بود اما در میان ما نبود                             مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت                 مهربانی هیچ معنایی نداشت

 

هرچه می پرسیدم از خود از خدا              از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست                پرس و جو از کار او کاری خطاست

 

هر چه می پرسی جوابش آتش است      آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند                 تا شدی نزدیک دورت می کند

 

کج گذاشتی دست سنگت می کند         کج نهادی پا لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند                 در میان آتش آبت می کند

 

با همین قصه دلم مشغول بود               خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم              در دهان شعله های سرکشم

 

در دهان اژدهای خشمگین                   بر سرم باران گرز آتشین

....شد نعره هایم بی صدا                    در طنین خنده ی خشم خدا

 

نیت من در نماز و در دعا                     ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود        مثل از بر کردن یک درس بود

 

مثل تمرین حساب و هندسه               مثل تنبه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ی بی حوصله               سخت مثل حل صدها مسئله

 

مثل تکلیف ریاضی سخت بود             مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر       راه افتادم به قصد یک سفر

 

در میان راه در یک روستا                   خانه ای دیدم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر این جا کجاست           گفت اینجا خانه ی خوب خداست

 

گفت اینجا میشود یک لحظه ماند        گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد          با دل خود گفت و گویی تازه کرد

 

گفتمش پس آن خدای خشمگین       خانه اش اینجاست؟اینجا در زمین؟

گفت آری او بیریاست                       فرش هایش از گلیم و بوریاست

 

مهربان و ساده و بی کینه است         مثل حوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی        نام او نور و نشانش روشنی

 

خشم نامی از نشانی های اوست    حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است         مثل قهر مهربان مادر است

 

دوستی را دوست معنا می دهد       قهر ما با دوست معنا می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست  قهر او هم نشان دوستیست

 

تازه فهمیدم خدایم این خداست       این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر         از رگ گردن به من نزدیک تر

 

آن خدای پیش از این را باد برد          نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود           چون حبابی نقش روی آب بود

 

می توانم بعد از این با این خدا         دوست باشم/دوست پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد            سفره ی دل را برایش باز کرد

 

میتوان در باره ی گل حرف زد           صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت           با دو قطره صدهزاران راز گفت

 

می توان با او صمیمی حرف زد        مثل باران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند        با الفبای سکوت آواز خواند

 

می توان مثل علف ها حرف زد         با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان درباره ی هر چیز گفت       می توان شعری خیال انگیز گفت

 

مثل یک شعر روان و آشنا               پیش از این ها فکر می کردم خدا... 

 

قیصر امین پور