ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

گره


مرد پریشان و درمانده‌ای دستمال آردی روی سر گذاشته بود و می‌رفت. در بین راه گفت:


- خداوندا! گره از کار من ِ درمانده بگشا!


در این وقت، گره‌ی دستمال باز شد و تمام آردها ریخت! مرد بخت‌برگشته عصبانی شد و گفت:


- خداوندا! چهل سال است خدایی می‌کنی و هنوز بین گره‌ی «کار» و گره‌ی «دستمال» فرق نمی‌گذاری!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد