ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
مرد پریشان و درماندهای دستمال آردی روی سر گذاشته بود و میرفت. در بین راه گفت:
- خداوندا! گره از کار من ِ درمانده بگشا!
در این وقت، گرهی دستمال باز شد و تمام آردها ریخت! مرد بختبرگشته عصبانی شد و گفت:
- خداوندا! چهل سال است خدایی میکنی و هنوز بین گرهی «کار» و گرهی «دستمال» فرق نمیگذاری!؟