ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده ام..........در کنج ویران مانده ام . خمخانه را گم کرده ام ......حضرت مولانا

سزای بى احترامى به تربت کربلا

 موسى ابن عبدالعزیز نقل نمود: در بغداد یوحنّاى نصرانى مرا دید و گفت ، تو را به حقّ دین و پیغمبرت قسم میدهم که این شخص که در کربلا است و مردم او را زیارت مى کنند کیست ؟

گفتم : پسر على بن ابى طالب علیه السلام است و دختر زاده رسول آخر الزمان محمّد(ص ) مى باشد و اسمش حضرت سیّد الشّهداء علیه السلام است چطور شد که این سوال را از من میکنى ؟

گفت قضیّه عجیبى دارم ، گفتم بگو! گفت : خادم هارون الرّشید نصف شبى بود آمد درب خانه و مرا با عجله برد، تا به خانه موسى بن عیسى هاشمى گفت امر خلیفه است که این مرد را که قوم و خویش من است علاج کنى ، وقتى که نشستم و معاینه کردم ، دیدم بى خود است و فایده اى ندارد، پرسیدم چه مرضى دارد؟ و چطور شد که این طور گردید؟

دیدم طشتى آماده کردند و هر چه درون شکمش بود در طشت خالى گردیده ، گفتم : چه واقع شده است ، گفتند: ساعتى پیش از این نشسته بود و با خانواده خود صحبت مى کرد و الان به این حال افتاد سبب را پرسیدم ! گفتند: شخصى قبل از این در مجلس بود که از بنى هاشم بود و صحبت از حسین بن على علیه السلام و خاک قبر او و کربلا در میان آمد.

موسى بن عیسى گفت : شیعیان در باب حسین بن على علیه السلام تا حدّى غلوّ دارند که خاک کربلا از قبر سیّد الشّهداء را براى مداوا استفاده مى کنند .

آن شخص گفت این بر من واقع شده امّا با تربت امام حسین علیه السلام آن درد بکلّى از من زایل شد و حق تعالى مرا بوسیله آن تربت نفع کلّى بخشید.

موسى بن عیسى گفت : از آن تربت نزد تو چیزى هست ؟ گفت بلى ! گفت بیاور، آن شخص رفت و بعد از چند لحظه آمد و اندکى از آن تربت را آورد و به موسى بن عیسى داد، موسى هم آن را برداشت و از روى استهزاء و تمسخر به آن شخص ، تربت را در میان دبر خود گذاشت و لحظه اى بر نیامد که فریاد، و فغانش بر آمد، ( النّار النّار الطشت الطشت ) و تا طشت را آوردند از اندرون او اینها که مى بینى بیرون آمد.

فرستاده هارون گفت : هیچ علاجى در آن مى بینى ؟

من چوبى را بر داشتم و دل و جگر او را نشان دادم ، و گفتم : مگر عیساى پیغمبر که مرده ها را زنده مى کرد این مرض را علاج کند. از خانه بیرون آمدم و آن بد بخت بد عاقبت را در آن حال واگذاردم چون سحر گردید صداى نوحه و شیون و زارى از آن خانه بلند گردید.

یوحنّا به این سبب مسلمان گردید. و اسلام را بر خود قبول کرد، و مکرر زیارت حضرت سیّد الشّهداء علیه السلام میرفت ، و طلب آمرزش گناهان خود را در آن بقعه شریف مینمود.

این سزاى کسى است که تربت امام حسین علیه السلام و خاک کربلا را مسخره نماید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد