ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
ساکت و ساده و سبک بود؛ قاصدکی که داشت میرفت.
فرشتهای به او رسید و چیزی گفت.
قاصدک بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدک رو به فرشته کرد و گفت: اما شانههای من ظریف است.
زیر بار این خبر میشکند.
من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.فرشته گفت: درست است، آن چه تو باید بر دوش بکشی ناممکن است و سنگین؛
حتی برای کوه. اما تو میتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی.
فرشته گفت: فراموش نکن. نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیام رسان .
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند
و خبری دشوار که بوی ازل و ابد میداد.
حالا هزاران سال است که قاصدک میرود،
میچرخد و میرود،
میرقصد و میرود و همه میدانند که او با خود خبری داد.دیروز قاصدکی به حوالی پنجرهات آمده بود.
خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیام آور است.
پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد.اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی، دیگر نگذار که بیخبر بگذارد و برود.
از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد